پلاک پرچم

با دلی تنگ و سینه‌ای بی‌تاب...السلام علیک ایها الارباب

پلاک پرچم

با دلی تنگ و سینه‌ای بی‌تاب...السلام علیک ایها الارباب

پلاک پرچم

گفت: روضه یعنی باغ
و چه کسی است که باغ برود
و بوی گل نگیرد؟

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

شب ها تا صبح بیدار می نشست و برای همسایه هایش

که خواب بودند

دعا می کرد ...

کوچه

بعد از آن دوشنبه

بن بست شده است.

دیروز وقتی زمین خوردم

و چادرم خاکی شد

خدا را شکر کردم

که پسر کوچک ندارم ...

پیامیر - صلوات الله علیه - از همان اول گفته بود هم تای ِ او ، فاطمه - سلام الله علیها - است .

 دو تا شد کمرش...

وقتی داشت هم تایش را می سپرد به خاک ...

همه توان ِ نداشته اش را که یک جا جمع می کرد

می شد یک "سلام "ِ بلند ...

سلام های ِ همسرش

به قدر یک شهر

بی جواب مانده بود ...

و اتوا البیوت من ابوابها و اتقوا الله لعلکم تفلحون

از در خانه ها وارد شوید و پارسایی پیشه کنید تا رستگار شوید.189 بقره


عمر آتش طلبید و آنرا بر در خانه شعله ور ساخت.*



+ روزهای قبل تر از آن دوشنبه

پیش تر از این لباس مشکی ها

در برای داخل شدن بود

نه آتش زدن!

-----------------

*) اسرار آل محمد، حدیث 4

صدای ِ در ِ خانه که بلند شد

زن ، ذکر " یا مُجیر " گرفت.

خودش را که به فاطمه رساند؛

بغض کرد.

دیگر برای ِ" اَجِرنا مِنَ اَلنّارِ یا مُجیر " 1

خیلی دیر شده بود...


1. ای پناه دهنده، ما را از آتش پناه ده .

بغض کرد.

یادش آمد :

مرد - صلی الله علیه و آله و سلم - گفته بود سپرت را بفروش

و با پولش زندگی بساز برای فاطمه ام

اما نگفته بود

دخترم ، خودش سپر می شود برایت ..

روایت هفتاد و پنج روز

یا نود و پنج روز

 چه فرقی به حال محسن

و پهلوی تو

می کند؟

فاطمه

یعنی :

جدا شده

با

غلاف

با

آتش

با

سیلی

از

علی

چقدر "شاید " و " کاش" گفت تا رسید:

"شاید چشمهایِ من تار می بینند.

کاش من اشتباه دیده باشم.

شاید گرد و غبار نشسته به موها و محاسن ِ برادرم...

کاش دانه های ِ درشت ِ عرق باشد روی گونه های حسین... "

وقتی رسید فقط یک "کاش" مانده بود :

کاش حسین ، اسم این پسرش را علی نمی گذاشت...

خدا،

گره گشایی را

تا قیامت 

پیشانی نوشتش کرد؛

وقتی سفیدی ِ گلویش را نشانه گرفتند.

ایستاد کنار ِ کوه

اشک می ریخت و می گفت .

با گره های ِ پیشانی اش ،

بن ِ دندان هایش ،

 رگ ِ گردنش،

بند بند ِ انگشتهایش

شهادت می داد

که خدا هست. *


* ... اشهد یا الهی...باساریر صفحه جبینی و منابت اضراسی

و بلوع فارع حبائل عنقی و اطراف اناملی/دعای امام حسین - علیه السلام - در روز عرفه

این زخم ها را

بخاطر شباهت ظاهری

با پیامبر

خورده باشد

یا بخاطر شباهت اسم کوچکش

با علی ؛

فرقی به حال موهایی که از تو سفید شد ، نمی کند.

علقمه

نوشداروی ِ بعد از مرگ ِ سهراب است.

رود

هزار سال است که دور ِ مزارت می گردد.


* شعبه ای از نهر علقمه ، از دور مضجع شریف عباس بن علی - علیه السلام - می گذرد.

پدرش در رکوع بود

که سائل آمد

و انگشتریش را بخشید.

به پدرش رفته بود.

خودش ، انگشتریش را می بخشید

اگر امانش می دادند...



نوعروس بود.

هیچکس فاطمه صدایش نمی زد.

خودش اینطور خواسته بود.

مادر که شد ، همه صدایش می زدند : ام البنین

اما بعد از پسرانش

نمی دانستند با چه اسمی صدایش بزنند.

ده ساله بود.

مدام با خودش فکر می کرد

از دستهای کودکانه اش کاری بر نمی آید.

اما

شمشمیرها که بالا رفتند 

دستهای کوچکش سپر خوبی شدند..

جدش                                                                                                          زینبش        

پدرش                                                                                                         زینت پدرش

مادرش                                              حسین                                                 یادگار مادرش

برادر بزرگترش                                                                                              خواهر کوچکترش

منتظر بودند برود                                                                                          منتظر بود برگردد.

 

 چه فرقی می کند؟

پدر یا پسر...

تیرهایی که به تابوت پدر نخوردند

پسر را نشانه رفتند.

هرچه گشته بودند

زره برایش پیدا نکرده بودند.

خود و پای افزار هم بزرگش بود.

پدرش را دوست داشت.

خودش که پدر شد ، اسم پدرش را گذاشت روی پسرش: علی

 نمی دانست، حساب کینه ها و زخم هایی که از پدرش خوردند

را با پسرش تسویه می کنند. 

جوان بود

وقت ِ رفتنش که رسید

هراس تنهایی به جان ِ خیلی ها افتاد.*

 

*وقت رفتن علی اکبر - علیه السلام- که رسید، بانوان از خیمه ها  بیرون دویدند :" علی!ارحم غربتنا"

اسبهایی بودند

که وقتی نعل تازه خوردند

آرزو کردند کاش بمیرند

و نتازند...

یک پهلوان بود

که شانه هایش تاب یک برگ نامه را نداشت.

برایش امان نامه آورده بودند.


+برای برادرم دعا کنید.

یک فرمانده بود

که سپاه دشمن گمان کرد تنهاست؛

آخرین سربازش را فراموش کرده بودند.

یک آقایی بود که وقتی با دستهای خون آلود

از پشت خیمه ها بیرون می آمد 

 با خودش فکر کرد :

 دیگر کسی برایش نمانده است.