هرچه گشته بودند زره برایش پیدا نکرده بودند. خود و پای افزار هم بزرگش بود.
پدرش را دوست داشت. خودش که پدر شد ، اسم پدرش را گذاشت روی پسرش: علی نمی دانست، حساب کینه ها و زخم هایی که از پدرش خوردند را با پسرش تسویه می کنند.
جوان بود وقت ِ رفتنش که رسید هراس تنهایی به جان ِ خیلی ها افتاد.* *وقت رفتن علی اکبر - علیه السلام- که رسید، بانوان از خیمه ها بیرون دویدند :" علی!ارحم غربتنا"
یک پهلوان بود
که شانه هایش تاب یک برگ نامه را نداشت.
برایش امان نامه آورده بودند.
+برای برادرم دعا کنید.
یک آقایی بود که وقتی با دستهای خون آلود
از پشت خیمه ها بیرون می آمد
با خودش فکر کرد :
دیگر کسی برایش نمانده است.